خانواده بهمرام
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط عبدالصمد به مرام |

 

 

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیر قم ـ تهران...

اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم... از بابت پول هم نگران نبودم... وسط های راه که بیابان بود،

دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم... نبود... جیب چپ... نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه!

اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و

بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چه می کنید؟

گفت: به قیافه اش نگاه می کنم.

گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده... یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من


انداخت و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی، می رسونمت...
 

خدایا! 

من مسیرزندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچ چیز ندارم ،

خالیه خالی...

فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما را می رسانی؟

یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان می کنی؟؟؟....

...

..

.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.