خانواده بهمرام
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, توسط عبدالصمد به مرام |

بی تردید افرادی که به دامن خاندان ائمه اطهار (ع) متوسل می شوند و با توکل به آن ها امور خود را در راه خیر و صلاح از آن ها تقاضا می کنند، همواره در سراسر زندگی خود سایه ی الطاف این بزرگواران را، از کوچکترین امور تا حساس ترین لحظات حس می کنند و بنا به گواهی تاریخ آیة الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی،‌ مرجع بزرگ شیعیان جهان در زمره ی این افراد بوده است.

مرحوم سید ابوالحسن در سال 1284 قمری در روستای «مدیسه» از توابع زرین شهر در استان اصفهان به دنیا آمد و مقدمات علوم حوزوی را در همان روستا نزد اهل علم خوانده و در اوائل سن بلوغ به حوزه ی علمیه اصفهان منتقل و در مدرسه صدر حجره گرفته و به بحث و درس ادامه می دهد. سید مقدمات و سطح (پایه متوسط در علوم حوزوی) را در اصفهان که در آن زمان از مراکز مهم شیعی به حساب می رفته است به پایان می رساند و در دروس خارج (مرتبه عالی در علوم حوزوی) حاضر می گردد و در محضر اساتیدی همچون شیخ محمد کاشی (آخوند ملامحمد کاشانی- متوفی 1333 ﻫ.ق) کسب فیض می کند.
ایشان که سرتاسر زندگی خود را وقف ائمه اطهار و به ویژه امام عصر، حضرت صاحب الزمان (عج)، نموده بود در خاطرات خود به عنایاتی که از سوی ائمه (ع) نسبت به او شده است گه گاه نیز اشاراتی داشته است که شاید ذکر نمونه ای از آن خالی از لطف نباشد.
در این باره نوشته اند: زمانی سید ابوالحسن تصمیم می گیرد که به شهر اصفهان برای ادامه تحصیل، که یکی از حوزه های مهم شیعه به شمار می رفت، مهاجرت نماید. به این منظور با پدرش مشورت می کند و پدرش سید محمد خشمگین شده می گوید: اگر به اصفهان بروی، من عهده دار هزینه ی زندگی تو نمی شوم.
سید به فکر فرو رفته و به وعده های خدا در مورد وعده روزی به بندگان و سخنان ائمه (ع) در مورد فضیلت علم و دانش فکر می کند و با این افکار تصمیم به رفتن می گیرد و به پدر می گوید: اشکالی ندارد، فقط شما اجازه رفتن به من بدهید من خودم عهده دار دیگر امور خواهم شد.
پس از یک سری مطالب که بین آن دو رد و بدل می شود و با اصرار سید ابوالحسن، پدر با رفتنش موافقت می کند.
سید بدون توشه و کوله بار به سوی اصفهان حرکت کرد و در همان ابتدا افکاری وسوسه آمیز به او روی می آوردند، در مورد تنهایی، غربت و فقر و... ناگهان به یاد امام زمان (عج) می افتد، امیدوار می شود و به راه ادامه می دهد.
سید در سن 14 سالگی وارد اصفهان شده و در مدرسه ی صدر، حجره گرفته و به درس و بحث مشغول می گردد.
شبی از شب های زمستان پدرش به دیدن او می آید و وقتی زندگی او را می بیند که نه فرش و گلیم و... و نه حتی چراغی برای روشن کردن حجره دارد با سخنانی سرزنش آمیز به سید ابوالحسن می گوید:‌ نگفتم نیا، گرسنگی و... دارد.
او آنقدر سخن گفت که ابوالحسن ناراحت شده و به طرف قبله می ایستد و امام زمان (عج)‌را مورد خطاب قرار می دهد و با چشمانی اشک بار و با لحنی ملتمسانه می گوید: آقا! عنایتی کنید تا نگویند شما آقا ندارید!
لحظاتی نمی گذرد که فردی ناشناس درب مدرسه ی صدر را به صدا درمی آورد. وقتی خادم مدرسه در را باز می کند، فرد ناشناس از او سراغ سید ابوالحسن را می گیرد و خادم، سید ابوالحسن را به کنار در مدرسه فرامی خواند.
سید ابوالحسن با سیدی خوش سیما رو به رو می شود که پس از دلجویی به او پنج قران می دهد و می گوید:
شمعی نیز در طاقچه ی حجره است،‌‌ آن را بردار و روشن کن تا نگویند شما آقا ندارید.
شخص ناشناس با این سخن سید را تنها می گذارد و می رود. سید به حجره برمی گردد و ماجرا را برای پدر تعریف می کند. سید محمد نیز مانند پسر، دچار بهت و حیرت می شود و اشک از چشمانش سرازیر می گردد و در همان حال فرزند را در آغوش می گیرد و بوسه هایی چند بر صورتش می زند و با قلبی شاد به روستایشان برمی گردد و به کردار پسر خود ایمان می آورد.

منابع:
1- باقرزاده بابلی، عبدالرحمن. توجهات ولی عصر (عج) به علما و مراجع تقلید، تهران: تهذیب، 1381.
2- علاقه مند تبریزی، محمدعلی. چهارده معجزه از چهارده معصوم، مشهد: جلیل، 1383.
3- م. کدخدازاده. ر. عباسی. کرامات شگفت عارفان، قم: بیت الاحزان، 1390.

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.